آرشيو وبلاگ معنویت غذای روح است چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 14:22 :: نويسنده : morteza
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت به زندگی عادی برگردانند
سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 20:40 :: نويسنده : morteza
زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی؟ سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 20:39 :: نويسنده : morteza
مردی میخواست زنش را طلاق دهد. دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 20:38 :: نويسنده : morteza
یكی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم كه یكی از بچه های كلاس را دیدم. اسمش مارك بود و انگار همهی كتابهایش را با خود به خانه می برد.
سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 20:37 :: نويسنده : morteza
روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!
امیدوارم همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم
دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 15:38 :: نويسنده : morteza
ودیعه علامه تستری
دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 15:31 :: نويسنده : morteza
حضرت امیرالمؤمنین على (علیه السلام) فرمودند: داستان های خدا:تألیف میر خلف زاده دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 15:24 :: نويسنده : morteza
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود . دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 15:21 :: نويسنده : morteza
رسول اكرم صلى اللَّه علیه و آله طبق معمول در مجلس خود نشسته بود. یاران گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند. در این بین یكى از مسلمانان- كه مرد فقیر ژنده پوشى بود- از در رسید و طبق سنت اسلامى- كه هركس در هر مقامى هست، همینكه وارد مجلسى مىشود باید ببیند هر كجا جاى خالى هست همان جا بنشیند و یك نقطه مخصوص را به عنوان اینكه شأن من چنین اقتضا مىكند در نظر نگیرد- آن مرد به اطراف متوجه شد، در نقطهاى جایى خالى یافت، رفت و آنجا نشست. از قضا پهلوى مرد متعین و ثروتمندى قرار گرفت. مرد ثروتمند جامههاى خود را جمع كرد و خودش را به كنارى كشید. رسول اكرم كه مراقب رفتار او بود به او رو كرد و گفت: «ترسیدى كه چیزى از فقر او به تو بچسبد؟!». - نه یا رسول اللَّه!. - ترسیدى كه چیزى از ثروت تو به او سرایت كند؟. - نه یا رسول اللَّه!. - ترسیدى كه جامه هایت كثیف و آلوده شود؟. - نه یا رسول اللَّه! - پس چرا پهلو تهى كردى و خودت را به كنارى كشیدى؟. - اعتراف مىكنم كه اشتباهى مرتكب شدم و خطا كردم. اكنون به جبران این خطا و به كفاره این گناه حاضرم نیمى از دارایى خودم را به این برادر مسلمان خود كه دربارهاش مرتكب اشتباهى شدم ببخشم. مرد ژنده پوش: «ولى من حاضر نیستم بپذیرم.». جمعیت: چرا؟. - چون مىترسم روزى مرا هم غرور بگیرد و با یك برادر مسلمان خود آنچنان رفتارى بكنم كه امروز این شخص با من كرد. دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 15:18 :: نويسنده : morteza
آقای مصباح می گوید: آیت الله بهجت از مرحوم آقای قاضی (ره) نقل می کردند که ایشان می فرمود: یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 20:21 :: نويسنده : morteza
هنگامى كه هیثم از بعض غزوات به خانه خود بازگشت ، پس از شش ماه تمام زنش فرزندى به دنیا آورد. هیثم فرزند را از خود ندانسته وى را نزد عمر برد و قصه را برایش بیان داشت . عمر دستور داد زن را سنگسار كنند. اتفاقا پیش از آن كه او را سنگسار كنند، امیرالمومنین علیه السلام او را دید و از قضیه باخبر گردید، پس به عمر فرمود: باید بگویى زن راست مى گوید؛ زیرا خداوند در قرآن مى فرماید: و حمله و فصاله ثلاثون شهرا؛ مدت حمل و از شیر گرفتن فرزند، سى ماه است علامه تستری
یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 15:1 :: نويسنده : morteza
امید شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر میگشت و به عقب خیره میشد. ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد... او امید به بخشش داشت
عشق امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!!عاشق به غیر نظر نمی کند
زیبایی دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم"دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 14:59 :: نويسنده : morteza
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود.مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت. یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 14:58 :: نويسنده : morteza
وقتى سلیمان (علیه السلام) بر بساط بود و باد بساطش را حركت مى داد برزگرى به بالا نگاه كرد و چشمش به شوكت و فرش عجیب سلیمان افتاد از روى شگفتى گفت: سبحان الله خدا به پسر داوود چه ملك عظیمى داده است. یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 14:56 :: نويسنده : morteza
سید بحرانى نقل فرموده: پیامبر خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) و على (علیه السلام) و حضرت زهرا (سلام الله علیها) و امام حسن و امام حسین (علیه السلام)، شیعیان و دوستان را تا قیامت یاد كردند رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: من نصف اعمالم را به امتم واگذار كردم و على (علیه السلام) هم فرمود: من هم نصف اعمالم را به شیعیانم واگذار كردم و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسین (علیه السلام) علیهم صلوات الله نیز همین را فرمودند: یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 14:47 :: نويسنده : morteza
روزى حضرت سلیمان (علیه السلام) با گروه عظیم و بى نظیرى سوار بساط و فرش مخصوص خود شد و آن عظمت و شوكت خود را كه خداوند آن همه قدرت ها را در تحت تسخیر او قرار داده است مشاهده كرد، به خود بالید و به قدرت خود نظر كرده و گویا خود پسندى نمود.
شنبه 18 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 20:3 :: نويسنده : morteza
كسى نزد امیرمؤ منان على (علیه السلام) از عدم استجابت دعایش شكایت كرد و گفت با اینكه خداوند فرموده دعا كنید من اجابت مى كنم ، چرا ما دعا مى كنیم و به اجابت نمى رسد ؟! اما در پاسخ فرمود: قلب و فكر شما در هشت چیز خیانت كرده لذا دعایتان مستجاب نمى شود: 2- شما به فرستاده او ایمان آورده اید سپس با سنتش به مخالفت برخاسته اید ثمره ایمان شما كجا است ؟ 3- كتاب او را خوانده اید ولى به آن عمل نكرده اید، گفتید شنیدیم و اطاعت كردیم سپس به مخالفت برخاستید. 7- به شما دستور داده دشمن شیطان باشید (و شما طرح دوستى با او مى ریزید) ادعاى دشمنى با شیطان دارید اما عملا با او مخالفت نمى كنید. 8- شما عیوب مردم را نصب العین خود ساخته و عیوب خود را پشت سر افكنده اید .. . با این حال چگونه انتظار دارید دعایتان به اجابت برسد؟ در حالى كه خودتان درهاى آنرا بسته اید؟ تقوا پیشه كنید، اعمال خویش را اصلاح نمائید امر به معروف و نهى از منكر كنید تا دعاى شما به اجابت برسد.
شنبه 18 آذر 1391برچسب:داستان های زیبا و آموزنده, :: 20:0 :: نويسنده : morteza
بسم الله الرحمن الرحیم داوری کردن برای رفع اختلاف میان مردم کار بسیار سنگین و دشواری است.وآن طور داوری که بدگمانی ونارضایی از دنبال نداشته باشدوهر بیننده وشنونده را قانع کند کارمردان خداست.قضاوتهای اعجاب انگیز حضرت علی(ع) موضوع چند کتاب بزرگ است که به وسیله دانشمندان گردآوری شده.یکی از آنها تقسیم دشوار 17شتر میان 3نفر شریک اعرابی است: سه نفر باهم شریک شده بودند وچندشتر خریده بودند ومعامله کرده بودند تا به 17شتررسیده بود ویک روز میانشان دشمنی افتاده بود،می خواستند شترهارا تقسیم کنند واز هم جدا شوند ،اما مشکل در همین جا پیداشده بود یکی میگفت :«نصف شترها مال من است.» دیگری گفت:«یک سوم هم سهم من است».ودیگری می گفت:«یک نهم هم سهم من است.»خودشان این نسبت راقبول داشتند اما زیاد اهل حساب نبودند.وحالاهم لج کرده بودند وبه جای پول سهم خودشان را شترزنده می خواستند و17 شتر با این نسبت ها قابل تقسیم نبود.ومردم می گفتند نمی شود که نمی شود.ناچار با اوقات تلخ وبگومگو آمدند خدمت حضرت علی(ع)وگفتند:«میان ما داوری کنید!»حضرت ایشان را با 17 شترشان نگاه کرد واختلافشان را شنید.بعد لبخندی زدوگفت :«حق دارید که سهم خودتان را بخواهید الآن درست می کنم!»حضرت دستورداد شتر خودش را میان آنها بردند بعد فرمود:«حالا فرض می کنیم که به جای 17 شتر18شتر دارید.»به اولی فرمود:تونصف 17شتر را می خواهی حالا نصف18شتر را که بیشتر است یعنی 9شتر بردار!»به دومی فرمود:«توثلث 17شتر را می خواهی ولی ثلث 18 شتر را که بیشتر است یعنی 6تا بردار.»تا اینجاشد15شتر بعد به سومی فرمود:«توهم یک نهم 17 شتر را می خواهی حالا یک نهم 18شتر را بردار که بیشتر است یعنی 2شتر بردار.» |
|||||
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب
|
|||||
![]() |